دوسْت دارم
و بسیار دوست میدارم.
بعضی وقتها دلم میخواد فریاد بزنم.
از شادی گریه کنم و از گریه تموم بشم.
بیقرارم و بیقراری آزارم نمیده.
بیقراری مزمنی که دیدار تشدیدش میکنه، شنیدن کلمات از گلوت پیچیدهتر و گمراه کنندهترش میکنه.
و برای چیزهایی که نمیدونم عطشناکم و مدام از عطش کلافهی سرابهام.
شبها، دستا و پاهام ملتهب راههاییه که با تو رفتهم و خوابم نمیبره. و وقتی ببره، رویام سهم توـه.
با زور و درد و فشار همهچیز رو به خودم تحمیل میکنم با وعدههای عامدانه سادهلوحانهی قند بودنت پهلوی چایی های یخ کردهی بیستهزار تومنی.
حالاها. حالاها که خودمو قانع کردهم از همهچیز دست کشیدهم و امید بریدهم و سیل اضطرابِ ناتوانی و دست بستهگی، بعد از همه این نتونستنها به حلقومم رسیده و از سرم گذشته. نداشتن، نشدن و نهایتا نخواستن تا عمق استخونهام رو جویده. و بیدین، بیخدا، عور و گریان و بیامید فقط پیِ تو ام. پیِ خودم فقط توی تو ام. میدونی که؟
دنبال نمردن توی تو میگردم و شاید هم مردن.
چشمهات رو که نگاه میکنم آخه مردن میگیرم. نگاهت که از بیوقفهگی و سهمگینی در کاویدن، کاسهی چشمهام رو خالی میکنه، آرزو میکنم هوا شم و پلک بزنی و نیست شم، بسکه نگران و دلگریخته از تصویر منعکس توی مردمکای براق و امیدوارتم.
یادم بود این حس ها رو بلد بودم. اما یادم نبود چهطور خواب میکردند، چهطور محل درد رو دست نخورده میگذاشتند و تنها بیحسم میکردند. حالا هم نمیفهمم. میفهمم که همه لحظههای گذشتهی دوست نداشتنیم رو، همه لحظههای دوست نداشتنی فردا رو و نفسهای امروزمو، بار کردهم روی اون رگ برجستهی تپندهی گردنت که بزرگترین راه بدنته.
و اومدهم پایین، توی نامههای همین جودی ابو ره گُم کرده آهِ من...
ما را در سایت ره گُم کرده آهِ من دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9fadede بازدید : 94 تاريخ : سه شنبه 31 خرداد 1401 ساعت: 3:21